یادداشت‌های مزمن

به پدر روحانی، مارلا و دیگران

یادداشت‌های مزمن

به پدر روحانی، مارلا و دیگران

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه

چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

آنزیم‌های کبدم خیلی بالاتر از حد نرمال‌اند انگار. این را آزمایش نشان می‌دهد. دکتر هم تایید می‌کند. همان ب بسم‌الله اما بی‌مقدمه می‌پرسد: "الکل می‌خوری؟". جواب داده بودم از یک جایی به بعد دیگر نه. و بعد پرسیده بود از یک جایی به بعد یعنی کِی؟. یادم نمی‌آمد. آخرین مستی؟ آخرین بی‌حسی؟ آخرین دویدنم به سوی فراموشی کِی بود؟ کجا بود؟ دشت‌بهشت بود؟ شبی از شبهای زمستان در معیت بزرگ؟ یا شبی از شبهای پاییز روی کاناپه‌ی خانه‌ی امیرحسین، تهران؟. چه بی‌مهابا از یاد می‌بریم پدر روحانی عزیز.

  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۴
  • ایگرگ

هشت

يكشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

به سوی خرابی برگشت‌ناپذیر.

  • ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۰
  • ایگرگ

هفت

چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

نجات‌دهنده‌ای هست؟.

  • ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۳
  • ایگرگ

شش

يكشنبه ۶ دی ۱۳۹۴

مارلای عزیز؛

یک وقتهایی بی‌اشتهایی بی‎هوا شلیک می‌کند وسط شکمم، سر میزِ شام حتی؛ وسط فکرهای تو. و بعد قدِ یک کفِ‌دست مرغی، گوشتی، برنجی چیزی باقی می‌ماند گوشه‌ی بشقاب. کفر نعمت است دور ریختن‌اش. همین ته‌مانده‌ی بشقابِ شام اما می‌شود سوهان روح. بس که نمی‌توانم حجم‌اش را تخمین بزنم. و گاهی پیش آمده که تا نیمه‌شب بشقابِ نیمه‌پر بلاتکلیف توی آشپزخانه رها شده است به امان خدا. ظرف‌های پلاستیکی دربدار. اینها کابوس‌ شبهای بی‌اشتهایی‌اند مارلای عزیز. یا زیادی کوچک‌اند یا زیادی بزرگ. هیچ‌وقت باقی مانده‌ی شامِ توی بشقاب، درست و حسابی توی یک ظرفِ پلاستیکی دربدارِ لعنتی جا نمی‌شود. امشب اما بعد از قرن‌ها به طرز شگفت انگیزی همه‌چیز درخور و اندازه بود. ظرف پلاستیکی دربدار را انگار از روز ازل طوری ساخته بودند که باقی مانده‌ی شام امشب را در آغوش بگیرد و گوشه‌ی یخچال به خواب عمیق فرو برود. مارلای عزیز؛ درب یخچال را که می‌بستم همچون ناخدایی بودم که امشب دیگر در یک قدمی‌اش کوه یخ نمی‌بیند.

  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
  • ایگرگ

پنج

سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

یک هفته است که دارم فکر می‌کنم بیایم اینجا برایت بنویسم: "گاهی همه چیز بی‌اندازه بی‌اهمیت می‌شود پدر روحانی عزیز". و بعد به این فکر می‌کنم که بخواهم در ادامه‌اش چه چیزی را توضیح بدهم وقتی همه‌چیز بی‌اندازه بی‌اهمیت است گاهی وقتها. چند روزی باید بروم خودم را گم و گور کنم به گمانم. فکرم درست کار نمی‌کند. یک فکرهایی می‎آیند و می روند طوری که غروبها نمی‎فهمم چطور ولیعصر و مدرس و همت را از سر گذرانده‎ام و رسیده‎ام خانه و هیچ حواسم هم به آمپر بنزین نبوده است. بی قرارم انگار. نخِ بادبادکِ دلم را یک وقتی یک جایی رها کرده‌اند و حالا هی اینجا و آنجا تاب می‌خورد بی که به هیچ جایی بند باشد.

  • ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
  • ایگرگ