چهار
مارلای عزیز؛
صبح جمعهی امروز که از خواب بیدار شدم خانهی مرتضی بودم. یادم نمیآمد شبِ قبلش کِی خوابم برده بود. مثل همین که یادم نمیآید آخرین بار کِی خوابت را دیدهام. کمی غلت زدم، از این پهلو به آن پهلو شدم. بیفایده بود اما. فکرت دور نمیشد. توی بالکن سیگارم را آتش زدم. اتوبان هو هو میکرد و آسمان آبی بود و سوز برف میآمد وسط آذرماه.
- ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۳