یادداشت‌های مزمن

به پدر روحانی، مارلا و دیگران

یادداشت‌های مزمن

به پدر روحانی، مارلا و دیگران

ده

جمعه ۱۶ بهمن ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

گاهی وقتها یادم می‌رود که باید به تو بنویسم و برایت بگویم که مثلن صبح دیروز فروغ روی باند فرودگاه مهرآباد پیاده شده بود و بعدازظهر امروز از باند فرودگاه امام پریده بود و رفته بود و من همه‌ی سی‌و‌شش ساعت گذشته را تهران بوده‌ام، اما خانه نبوده‌ام، در دسترس نبوده‌ام و جای دیدنش و مرور روزهای رفته ترجیح داده بودم نیایش و صدر و شریعتی و همت را رانده باشم و توی رستوران شیراز شام‌ام را خورده باشم و حواسم به پاکت سیگار توی جیبم باشد که ناغافل ته نکشد و شب را هم خانه‌ی مرتضی خوابیده باشم و هنوز هم دنیا به هیچ کجایم نباشد. پدر روحانی عزیز؛ از یک جایی به بعد باید از گذشته هم گذشت.

  • ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۲
  • ایگرگ

نه

چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

آنزیم‌های کبدم خیلی بالاتر از حد نرمال‌اند انگار. این را آزمایش نشان می‌دهد. دکتر هم تایید می‌کند. همان ب بسم‌الله اما بی‌مقدمه می‌پرسد: "الکل می‌خوری؟". جواب داده بودم از یک جایی به بعد دیگر نه. و بعد پرسیده بود از یک جایی به بعد یعنی کِی؟. یادم نمی‌آمد. آخرین مستی؟ آخرین بی‌حسی؟ آخرین دویدنم به سوی فراموشی کِی بود؟ کجا بود؟ دشت‌بهشت بود؟ شبی از شبهای زمستان در معیت بزرگ؟ یا شبی از شبهای پاییز روی کاناپه‌ی خانه‌ی امیرحسین، تهران؟. چه بی‌مهابا از یاد می‌بریم پدر روحانی عزیز.

  • ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۴
  • ایگرگ

هشت

يكشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

به سوی خرابی برگشت‌ناپذیر.

  • ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۰
  • ایگرگ

هفت

چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

نجات‌دهنده‌ای هست؟.

  • ۱۶ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۳
  • ایگرگ

شش

يكشنبه ۶ دی ۱۳۹۴

مارلای عزیز؛

یک وقتهایی بی‌اشتهایی بی‎هوا شلیک می‌کند وسط شکمم، سر میزِ شام حتی؛ وسط فکرهای تو. و بعد قدِ یک کفِ‌دست مرغی، گوشتی، برنجی چیزی باقی می‌ماند گوشه‌ی بشقاب. کفر نعمت است دور ریختن‌اش. همین ته‌مانده‌ی بشقابِ شام اما می‌شود سوهان روح. بس که نمی‌توانم حجم‌اش را تخمین بزنم. و گاهی پیش آمده که تا نیمه‌شب بشقابِ نیمه‌پر بلاتکلیف توی آشپزخانه رها شده است به امان خدا. ظرف‌های پلاستیکی دربدار. اینها کابوس‌ شبهای بی‌اشتهایی‌اند مارلای عزیز. یا زیادی کوچک‌اند یا زیادی بزرگ. هیچ‌وقت باقی مانده‌ی شامِ توی بشقاب، درست و حسابی توی یک ظرفِ پلاستیکی دربدارِ لعنتی جا نمی‌شود. امشب اما بعد از قرن‌ها به طرز شگفت انگیزی همه‌چیز درخور و اندازه بود. ظرف پلاستیکی دربدار را انگار از روز ازل طوری ساخته بودند که باقی مانده‌ی شام امشب را در آغوش بگیرد و گوشه‌ی یخچال به خواب عمیق فرو برود. مارلای عزیز؛ درب یخچال را که می‌بستم همچون ناخدایی بودم که امشب دیگر در یک قدمی‌اش کوه یخ نمی‌بیند.

  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
  • ایگرگ

پنج

سه شنبه ۱ دی ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

یک هفته است که دارم فکر می‌کنم بیایم اینجا برایت بنویسم: "گاهی همه چیز بی‌اندازه بی‌اهمیت می‌شود پدر روحانی عزیز". و بعد به این فکر می‌کنم که بخواهم در ادامه‌اش چه چیزی را توضیح بدهم وقتی همه‌چیز بی‌اندازه بی‌اهمیت است گاهی وقتها. چند روزی باید بروم خودم را گم و گور کنم به گمانم. فکرم درست کار نمی‌کند. یک فکرهایی می‎آیند و می روند طوری که غروبها نمی‎فهمم چطور ولیعصر و مدرس و همت را از سر گذرانده‎ام و رسیده‎ام خانه و هیچ حواسم هم به آمپر بنزین نبوده است. بی قرارم انگار. نخِ بادبادکِ دلم را یک وقتی یک جایی رها کرده‌اند و حالا هی اینجا و آنجا تاب می‌خورد بی که به هیچ جایی بند باشد.

  • ۰۱ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۷
  • ایگرگ

چهار

جمعه ۱۳ آذر ۱۳۹۴

مارلای عزیز؛

صبح جمعه‌ی امروز که از خواب بیدار شدم خانه‌ی مرتضی بودم. یادم نمی‌آمد شبِ قبلش کِی خوابم برده بود. مثل همین که یادم نمی‌آید آخرین بار کِی خوابت را دیده‌ام. کمی غلت زدم، از این پهلو به آن پهلو شدم. بی‌فایده بود اما. فکرت دور نمی‌شد. توی بالکن سیگارم را آتش زدم. اتوبان هو هو می‌کرد و آسمان آبی بود و سوز برف می‌آمد وسط آذرماه.

  • ۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۳
  • ایگرگ

سه

يكشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

به قول شاعر: "علی هذا آوخ؛ چه کنم جانم رفت". پاییز هشت سال پیش بود که اولین سی‌دی از کارهای نامجو بدستم رسیده بود. به واسطه‌ی دوستِ دوستی که خودش توی یک مهمانی از دستِ محسن نامجو هدیه گرفته بودش. سراسر پاییز آن سال و سالهای بعدترش با زلف برباد مده و بگو بگوی نامجو سر شد. موسیقی‌اش خونین بود، جان‌های زخمی را التیام بود، عیش بی‌حد و حصرِ دردناک ولی لذت بخشی بود، راستِ کار شاعرِ بریده‌دلی بود که رفته بود به جست‌وجوی گوی چوگان گمشده‌ی اورنگ‌زیب اما سر از جنگ درآورده بود ناغافل؛ توی آن سالهای پریشانی و سرگشته‌گی، توی آن سرزمین‌های سراسر بارانی و مه‌آلودِ آن سوی کوه‌های شمالی. بعد از آن اما دیگر نشد یا نتوانستم با هیچ موسیقی دیگری آن درجه از نشئگی ناب را تجربه کنم. شاید هم حالم دیگر آن حال پریشانِ قدیم نبود. همین دو سه سالِ پیش اما تمرین پشت صحنه‌ی کنسرت‌ِ دوهزار و دهِ لس آنجلس‌اش را توی فیسبوک دیده بودم که تکه‌ای شورانگیز از "دف دیوانه" را اجرا می‌کرد. با همان یک تکه از روی کاناپه می‌شد به پرواز درآمد. بعد از آن هم هرآنچه از دف دیوانه‌اش بیرون آمد فیلم‌های موبایلی ضبط شده از کنسرتش بود. دف دیوانه‌ی با کیفیتش اما هنوز هم در دسترس نبوده و نیست. و شاید این همان موسیقی ‌نامجوئیسمی باشد که باز هم بتواند کمی و فقط کمی از درد کهنه‌ی این سینه‌ی ملتهب اما لال را بیرون بکشد. وگرنه از دستِ سیگار وُ الکل وُ حتی از پیچ‌و‌تا‌ب‌های لامصبِ بی‌مروّتِ موهای خرمایی‌رنگِ او هم که کاری برنیامد توی این سالهای آخر. خودت که بهتر می‌دانی.

  • ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۶
  • ایگرگ

دو

شنبه ۷ آذر ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

سه روز از هفته را ورزش میکنم. سخت و سنگین. با حسن که می‌ایستد بالای سرم و تمرینم می‌دهد. همان روز اول برایش گفتم: "بهم رحم نکن". رحم نمی‌کند و خشم‌ام می‌جوشد و چرکِ سیاهی را انگار بالا می‌آورم. شب که برمی‌گردم تکّه پاره‌ام. زیر دوش جان ندارم. و این بی‌رمق شدن خوب است برای این روزهای پاییز که فکرم  داشت دوباره میرفت توی دوردستهای دور.

  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۴
  • ایگرگ

یک

جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

پدر روحانی عزیز؛

دیشب را خانه‌ی محمدرضا خوابیدم. چندماهی‌ست که آخر هفته‌ها را اغلب خانه نمی‌مانم. حوصله‌ام نیست. تا نیمه‌های شب توی خیابانها می‌رانم. دیشب هم همین طور. حوالی صبح بود که خوابیدم. ظهر که از خانه‌ی محمدرضا برمیگشتم و همت را می راندم به این فکر می کردم که تا کجا می توانم ادامه بدهم؟. تا کِی؟. بعدازظهرش را اما باید می‌رفتم مجلس ختمِ والده‌ی یک آشنایی. ریش نتراشیده و دوش نگرفته زدم بیرون. مجلس ختم‌ش حوالی میدان هفت‌حوض بود. تمام راه را هم حمیرا خواند. پدر روحانی عزیز؛ خودم غمِ بیاتم. قبلِ مجلس هم حمیرا حکمِ سِر کننده را داشت برایم. با همه‌ی اینها ده دقیقه هم نشد بنشینم توی مجلس. حوصله‌ام نبود. زدم بیرون. سیگاری گیراندم و تا خود خانه به این فکر می‌کردم که تا کجا می‌توانم ادامه بدهم؟ تا کِی؟.

  • ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
  • ایگرگ